مجروح دل. کنایه از دلشکسته: بکوه و بصحرا نهادند روی همی شد خلیده دل و راه جوی. فردوسی. وز آنجا بجیحون نهادند روی خلیده دل و با غم و گفتگوی. فردوسی. همیشه خلیده دل و راه جوی ز لشکر سوی دژ نهادند روی. فردوسی
مجروح دل. کنایه از دلشکسته: بکوه و بصحرا نهادند روی همی شد خلیده دل و راه جوی. فردوسی. وز آنجا بجیحون نهادند روی خلیده دل و با غم و گفتگوی. فردوسی. همیشه خلیده دل و راه جوی ز لشکر سوی دژ نهادند روی. فردوسی
متعجب. متحیر. حیران. گیج: زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل. اسدی. ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت. اسدی. بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت. اسدی. ، ناراحت. بدبخت. سرگشته: بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز. اسدی. بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی. اسدی. شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین. اسدی. سپهدار شد خیره دل کان شنید همی گفت کس زور از اینسان ندید. اسدی
متعجب. متحیر. حیران. گیج: زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل. اسدی. ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت. اسدی. بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت. اسدی. ، ناراحت. بدبخت. سرگشته: بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز. اسدی. بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی. اسدی. شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین. اسدی. سپهدار شد خیره دل کان شنید همی گفت کس زور از اینسان ندید. اسدی